اول
نيمهشب. ميداني مهآلود در جنوب شهر بلخ. در ميانهي ميدان، مادر حسنك بُرقَع بر چهره و فانوس در دست، سوي راست چوبهي دار نشسته است. آواز محزون و نامفهومي را زمزمه ميكند و چشمانش دوردست را ميكاود. سوي چپ چوبهي دار علي رايض نشسته، صورتش پوشيدهست و تنها چشمانِ بهافقخيرهاش پديدار است. جسد بيسر حسنك ، آويخته بر دار، در نور فانوس نمايان است.
خُردكخُردك فروشندگان دورهگرد فانوس بهدست وارد ميشوند. گاريچيها و بساطيها... هركدام در جايي بساط ميكنند. با ورود عابران و رهگذران، ميدان نرمكنرمك شكل يك بازار روز را بهخود ميگيرد. حسنك، در ميان عابران است. زماني مدهوش جسد را مينگرد.
بزاز بدهم دستار نيشابوري؟ بدهم موزهي اعلاي حسنكي؟ بدهم از اين اِزارِ ابريشمين؟ بدهم؟ نكند بگذريد و نبينيد! نكند اين جامگان چون خلعت پادشاهان را از تن خود دريغ كنيد! سرتاسر بلخ را جستجو كنيد چنين متاعي نخواهيد يافت! وه كه چه ارزاني پيدا شده اينسوي بازار!
عطار اين عناب است يا گونهي زيبارويان؟ اين سِپَرغَم را ببين، دارالشفاست اين علف! داروي مطلق سردرد است! نقل است سر بريدهي حسنكنامي چون بوي سپرغم شنيد متكلم شد! اعجاز گياهان در اين سپرغم نهفته است! بهبه از اين سبزينهي بهشتي! دوسير كفايت ميكند برادر؟
درويش (بهآواز) بُبريد سرش را كه سران را سر بود آرايش دهـر و ملك را افـسر بود
گر قَرمَطي و جهود و گر كـافر بود از تخت به دار بر شدن منكر بود
طباخ طباخي حسنك كه ميگويند همينجاست! تعلل كنيد سرد شده و از دهن اوفتاده! اين گوسپند بينوا كه سر و دست و پايش در اين ديگ است، تا ديروز جان شيرين در بدن داشت و علوفهي لذيذ ميچريد! هنوز صداي بعبعاش از ديگ جوشان بهگوش ميرسد، بع... بع...!
طباخ و عدهاي ميخندند.
بزاز (به حسنك) آهاي برادر! بيا اينجا! اين موزهاي كه بهپاي داري را از كجا خريدهاي؟
حسنك بهسوي بزاز ميرود.
حسنك (به پاهايش مينگرد) موزه...؟!
بزاز اين موزه اصل نيست! موزهي جعلي پا را آزرده ميكند! انگار غريبي، ها؟
حسنك سرميجنباند.
بزاز آ... ديدهاند غريبي، متاع جعلي را جاي اصل به تو فروختهاند. (موزهاي از بساطش برميدارد) اين را ببين، موزهي حسنكي اصل اين است. تفاوت را ببين!
حسنك موزه را به دست ميگيرد و برانداز ميكند.
حسنك (آرام) برادر، نام اينجا چيست؟
بزاز ميدان حسنكش!
حسنك (بددلانه) حسنكش؟ نام قديمش را ميداني؟
بزاز نام كه ديگر قديم و جديد ندارد... ببينم... خداوند پِيِ كسي ميگردد؟
حسنك اين... اين حسنك كيست؟
بزاز كدام حسنك؟!
حسنك همين كه نامش بر ميدان و موزه است و وِرد زبان مردم...
بزاز ها... (خندهناك) حسنك افسانهايست در اين شهر... بهگمانم بزاز بوده است...
طباخ چرا اراجيف ميگويي مرد؟! حسنك طباخ بود! طباخي چيرهدست! بيا اينجا برادر... بيا از اين خوراكِ پاكيزه نوشِجان كن تا قصهاش را برايت شرح دهم...
عطار خدا شفا بدهد! حسنك از خاندان عطاريان بوده است كه من نيز از آنم! از همين رو معروف بوده است به حسنكِ عطار! بيا اينجا برادر، قصهي راستين حسنك نزد من است...
درويش حسنك قلندر بود! همو بود كه فرياد زد اناالحق و بر دار شد!
طباخ همين مانده بود كه صوفيان و سائلان حسنكِ طباخ را مصادره كنند!
بزاز حسنكِ طباخ؟! اگر حسنك طباخ بوده چرا نام اين موزهيِ اعلا موزهيِ حسنكي است؟ حسنك بزاز بوده است، اين معروف است و جاي انكار ندارد...
عطار چرا جعل تاريخ ميكنيد؟ بدا قوما كه ماييم! در روز روشن تبار مرا به بزازان و طباخان و سائلان نسبت ميدهند! حسنك حكيمي حاذق بود و كاشف داروي بواسير!
درويش شِبلي گلي بهسويش افكند و حسنك را دل از آن گل بهدرد آمد!
طباخ بياييد پِشك بياندازيم!
عطار مردك من ميگويم حسنك نياي من بوده است! خوب است من براي تشخيص تبار تو پِشك بياندازم؟!
در طول اين مشاجره، حسنك درحاليكه تاي موزه به دست دارد، به جسد بر دار خيره مانده است. فروشندگان متوجه او ميشوند و سكوت ميكنند. بزاز تاي كفش را به سوي حسنك ميگيرد.
بزاز بفرماييد خواجه، اين هم تاي ديگرش!
حسنك اين جسد بيسر آويخته بر دار كيست؟
همه با تعجب به هم نگاه ميكنند. بزاز اشاره ميكند كه وي مجنون است.
بزاز اوهام ميبيني؟ كدام جسد؟
حسنك به جسد اشارت ميكند. همه به سوي انگشت حسنك مينگرند. ناگهان هَزاهِز درميافتد و هركس مُستوحش و فريادكنان جسد را به ديگري مينماياند و از سويي ميگريزد. باد تندي وزيدن آغاز ميكند. جسد در باد ميرقصد. بانگ خروس از دور بهگوش ميرسد. حسنك به سوي جسد ميرود و زير آن ميايستد. بانگ دوم خروس طنين ميافكند. حسنك به پاي جسد دست ميكشد. پا كنده ميشود و روي زمين ميافتد. پژواك بانگ سوم خروس، با فرياد حسنك و تاريكي درهم ميآميزد.
مهدي شفيعي زرگر
* نمايشنامهي «بيسربهدار» مُقتَبِس است از: «ذكر بر دار كردن امير حسنك وزير رحمهالله عليه» در «تاريخ بيهقي»
۳ نظر:
اساتید عزیز ، قبلا ها طرفدار دیالوگ بودم بعد که تعطیل شد و الان قیل و قال ، واقعا فوق العاده است با امید این که اینجا بسته نشه
عااااااالییییییی بود مهدی جان ، بخصوص که اولین بار با صدا و سبک خوندن خودت این قسمت از نمایشنامه رو شنیدم.به نظرم این یکی از عالی ترین نوشته هاته.
وای تاریخ بیهقی!حسنک وزیر با اون "ک" تحبیبش!دلم کتاب ادبیات دبیرستان تنگ شد!
ارسال یک نظر