۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه

يك پارَك از نمايشنامه‌ي «بي‌سر‌به‌دار»* (2)

ميدان شهر. عده‌اي دور سكويي كه در وسط ميدان قرار داده شده جمع شده‌اند. خطيب در ميان آنهاست. اينان همان بازاريان و عابراني هستند كه در پارَكِ نخست حاضر شدند.
خطيب          دقت كنيد همهمه‌ها به‌گونه‌اي باشد كه فضا را پر كند و خللي در ميان آن نباشد! چنان باشد كه گويي جمعيتي انبوه هَروَله مي‌كنند!
مرد 1           مگر قرار است جمعيتي انبوه به ما بپيوندد؟
خطيب          گفتم گويي!
مرد 1            آخر ما اندكيم، چگونه چنان جمعيتي انبوه همهمه كنيم؟
خطيب          مردك فراخ شلوارِ خرف! پس آنهمه حكايت كه از دي‌باز تا كنون كردم ياسين به گوش خر بود؟
مرد 2           خواجه بر من ببخشايد. اين را من امروز با خود آورده‌ام. برادرم است، امروز از قريه‌ي بند كافران آمده و بر سر من ويران شده. زراعتش خشكيده و به ادبار افتاده، عيال و فرزندانش گرسنه‌اند. يكي از پسرانش را هنگام خاركني عقرب گزيد و مرد. تنها دخترش را از شدت فقر به تاجري از بغداد فروخته و تاجر فريفتكار بوده و نه تنها پولي نداده، بلكه گرد زن او نيز گشته و...
خطيب          بس است بي‌مروّت! حالمان آشفت! به جاي اين ذكر مصيبت كه مي‌كني، برايش شرح مي‌دادي كه به چه شغل گرد آمده‌ايم كه اكنون از من سؤالات بنيادين نپرسد!
مرد 2            جاي نگراني نيست خواجه. من خود پهناي كار به او خواهم گفت.
خطيب           آفتاب فرو رفت و ما هنوز ژاژ مي‌خاييم! به‌هوش باشيد تا اين كار به سرانجام برسانيم.
                                    خطيب بر سكو مي‌رود و گلو صاف مي‌كند.
خطيب          بسم‌الله الرحمن الرحيم!
                                    مردم آه و فغان سر مي‌دهند. خطيب از سكو فرود مي‌آيد.
خطيب          لعنت به اين شغلي كه من مي‌كنم! آخر قوادان مگر من چه گفتم كه فغان سر مي‌دهيد؟ زبان نگه داريد تا من اشارت كنم... (بر سكو مي‌رود) زندگاني خداوندِ عالم سلطان اعظم ولي‌النعم دراز باد در بزرگي و دولت و پادشاهي و نصرت كه در ظلّ رحمت اوست اين فراواني و آسودگي خيال كه امروز رعيت راست. كي تا كي كسي در خيال خود مي‌پروراند اينهمه نعمت و آرامش را؟ چنانكه امروز در سرتاسر ملك فقيري يافت نشود و اشكمي گرسنه به بالين نرود...
مرد 1            چه مي‌گويي مر...
خطيب به مرد1 اشارت مي‌كند. مرد 2 دهان مرد 1 را مي‌گيرد و او را آرام مي‌كند.
خطيب          از همان دمي كه خداي عزّ و جل نعمت پادشاهي سلطان را به اين مردم بي‌نوا عطا فرمود، در جوف سرور و شعفي كه در جان‌ها شكوفه زد، بيمي نيز سايه بر دل‌ها افكند كه مبادا توطئه‌ي دشمنان هميشه در كمين، اين عافيت را تباه كند. چندي مردم به عيش و نشاط روزگار گذرانيدند تا آنكه آنچه نبايد رخ مي‌داد رخ داد.
خطيب اشارت مي‌كند. جماعت ناله و فغان سر مي‌دهند. با اشارت او ديگربار خاموش مي‌شوند.
خطيب          در ايامي كه از شدت فراواني و آباداني هر بيغوله‌اي سرايي و هر كوخي كاخي شد و فرياد شور و سرمستي از سراسر اين ملك برمي‌خاست، آن خيانت كه حسنك بكرد، چون تندري كه بر گندم‌زاري فرود آيد، دلهاي مؤمنان را شعله‌ور كرد و بريان نمود!
خطيب اشارت مي‌كند. جماعت ناله و فغان سر مي‌دهند. با اشار‌ت او ديگربار خاموش مي‌شوند.
خطيب          خوش گفته‌اند كه كافر نعمت، كافر دين است! ما راه دشوار سفر بر خود هموار كرده‌ايم و از هرات و نشابور و تگيناباد و شوش و سرتاسر ملك بدينجا آمده‌ايم تا نداي اعتراض خود را به گوش خداوند سلطان برسانيم كه ملّت اين ناخويشتن‌شناسي را احتمال نخواهد كرد...
خطيب اشارت مي‌كند. جماعت ناله و فغان سر مي‌دهند. خطيب با اشارت به جماعت مي‌فهماند كه فغان نكنند. جماعت خاموش مي‌شوند. خطيب ايما و اشاره مي‌كند و جماعت ديگربار ناله مي‌كنند.
خطيب          (آرام) ابلهان بايد آري آري بگوييد!
جماعت         آري! آري!
به اشارت خطيب خاموش مي‌شوند.
خطيب          و تا روزي كه حسنك خائن به عقوبت اعمال خود نرسد از پاي نخواهد نشست. مسلمين اجازه نخواهند داد دشمنان خيره‌سر خللي در كار حكومت بر حق سلطان معظم آورند كه گفته‌اند خيمه ملك است و ستون پادشاه و طناب لشكر و ميخ‌ها رعيت... (آرام) آري آري!
جماعت         آري! آري!
خطيب          باشد تا سلطانِ ولي‌النعم با فرماني قريب در باب اين مردك نيم‌كافر مرهمي بر سوز دل تفته‌ي رعايا بگذارد... كه چون دشمن از خانه خيزد، با بيگانه جنگ چرا بايد كرد؟ (با صداي آرام) چنين است!
جماعت         چنين است! چنين است!
خطيب          برادران مسلمان... اينك نماز مغرب را در همين محل به‌جاي آورده و از خداي تبارك و تعالي نابودي دشمنان سلطان عظيم‌الشأن را طلب مي‌كنيم...
خطيب مردي را نشان مي‌دهد. مرد شروع به اذان گفتن مي‌كند. خطيب از سكو فرود مي‌آيد. گرداگرد او مي‌ريزند و دستمزدشان را طلب مي‌كنند.
خطيب           برويد سر كارتان... بعد از نماز... يقه‌ام را ول كن مردك كشخان... گفتم بعد از نماز...
                                    صحنه در هزاهز و اعتراض مردم و بانگ اذان خاموش مي‌شود.
مهدي شفيعي زرگر

*  نمايشنامه‌ي «بي‌سر‌به‌دار» مُقتَبِس است از: «ذكر بر دار كردن امير حسنك وزير رحمه‌الله عليه»  در «تاريخ بيهقي»

۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه

سمسار و لاغیر...


سمسار    خانم این جاروبرقی خیلی اسقاطیه. به درد من نمی‌خوره.
زن          این سماور چطور؟
سمسار    اینم چنگی به دل نمی‌زنه.
زن          این اطو چطور؟ یا این ماشین لباسشویی؟
سمسار    اونا رو که اصلاً حرفشو هم نزنین.
زن          یعنی چی؟ یعنی کلاً باید بندازیم دور؟
سمسار    این دیگه بستگی به میل خودتون داره. می‌تونین یه کارگر بگیرین همه‌ي اینا رو جارو کنه بندازه دور. می‌تونین هم خودتون این کارو بکنین. البته این کارها در شأن شما نیست، همون بهتر که یه کارگر بگیرین.
زن          یعنی واقعاً اینا هیچ ارزشی ندارن؟
سمسار    من کارم اینه دیگه خانم عزیز. اگه صنار ارزش داشتن بهتون می‌گفتم. راستی نگفتین چرا می‌خواین از شر اینا خلاص بشین...؟ خیال رفتن دارین؟
زن          نه. می‌خوایم یه دستی به سرو روی خونه بکشیم. شوهرم می‌گه تا از شر این وسایل کهنه و فرسوده خلاص نشیم، نمی‌تونیم واسه خونه یه کاری بکنیم.
سمسار    آفرین به شوهرتون! وسیله که کهنه شد باید بندازیش دور. تعمیر معمیر به درد نمی‌خوره. وسیله‌ي اسقاطی مثل دندون کرمو می‌مونه، باید از ریشه بکنی بندازی دور... به هر حال من می‌تونم یه کارگر بفرستم همه‌ي اینارو جمع کنه بندازه بیرون. اگه خواستین این کارو بکنین بهم خبر بدین. با اجازه...
زن          یه لحظه صبر کنین لطفاً.
سمسار    بفرمایین.
زن          فکر می‌کنین کارگر چقدر می‌گیره اینا رو بندازه بیرون؟
سمسار    فوقش بیست، سی تومن.
زن          من صد تومن می‌دم به شرطی که اینا رو ببره خورد و خمیرشون کنه.
سمسار    یعنی چی؟
زن          یعنی کاملاً اینارو از بین ببره، خوردشون کنه، بعد به من زنگ بزنه من بیام و جلو چشای من آتیششون بزنه.
سمسار    شوخی می‌کنین خانم؟!
زن          بله...؟!
سمسار    منظورم اینه که... آخه، چرا باید این وسایل رو از بین ببره، آتیششون بزنه؟ به هر حال ممکنه به درد یه بدبخت فلک‌زده‌ای بخورن...
زن          نه دیگه، نشد. اگه این وسایل هنوز می‌تونن به درد کسی بخورن، پس حتماً یه قیمت لااقل ناچیزی دارن. اما اگه کلاً به درد نمی‌خورن چرا باید الکی جا اشغال کنن و شهرو آلوده کنن؟ ها...؟
سمسار    والله چه عرض کنم...
زن          فکراتونو بکنین، اگه اهل معامله بودین زنگ بزنین.
سمسار    یه سوال: اگه این وسایل رو از جلو چشم شما دور کنیم و...
زن          نمی‌شه. باید خورد بشن، بعد جلو چشم من بسوزن. فقط در این صورت باهاتون معامله می‌کنم... اگه با قیمت پیشنهادی من مشکلی دارین، پنجاه تا هم میام روش... خب، چی می‌گین؟
سمسار    ها...؟
زن          من فک و فامیل و دوستان زیادی دارم که می‌خوان با وسایل کهنه‌شون همچین کاری بکنن. البته هنوز جرأتشو پیدا نکردن، ولی اگه ما این کارو بکنیم اونا هم...
سمسار    یعنی اونا هم بابت این کار پول می‌دن؟
زن          صد در صد... حساب کنین اگه کل شهر، کل کشور وسایل اسقاطیشون رو بسوزونن شما چه پولی به جیب می‌زنین...!
سمسار    خب اگه کل کشور وسایل اسقاطیشون رو بسوزونن، اونوقت ما سمسارها باید در مغازه‌مون رو تخته کنیم که...
زن          می‌تونین جنس نو خرید و فروش کنین. مگه رو پیشونی شما نوشته سمسار ولاغیر؟
سمسار    ...
زن          خب...؟ چی می‌گین؟
سمسار    من باید فکر کنم.
زن          حتماً این کارو بکنین. اگه به نتیجه‌ای رسیدین تماس بگیرین.
سمسار    آخ...
زن          چی شد؟
سمسار    ببخشین یه لحظه سرم گیج رفت، خوردم به ستون... با اجازه...
زن          هه هه ... راه از این طرفه آقا...
علي پوريان

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

خَرِ فرزانه، مرد ديوانه



مرد       هش‌ش‌ش‌ش‌ش...! وايسا حيوون... وايسا... آها... تا من يه آبي به دست و صورتم بزنم، تو هم يه‌خورده استراحت كن و علف تازه بزن... باريكلا! ديگه با هم رفيق شديم! شكرالله كجاست كه ببينه؟ آخه نمي‌خواست تو رو بهم بده؛ مي‌گفت اگه تونستي جاده‌ي دهِ بالا رو با اين الاغ بري و ده بار زمينت نزنه، يه گوسفند بهت مي‌دم! تا اينجاش كه گوسفنده‌ رو كاسِبَم. خُب بَدَم نيست. اگه گوسفنده ماده بود، كه يه نر از يكي قرض مي‌گيرم و مي‌ندازم به جونش و زرت و زرت بره پس مي‌ندازه؛ اگرم نر بود كه يه ماده واسش گير ميارم. كم‌كم يه گله‌ي كوچيك درست مي‌كنم و مي‌دم دست يه چوپون، خودم مي‌شينم با خيال راحت رُمان‌مو مي‌نويسم... هه! چي دارم مي‌گم؟! اگه بخت منه، ماده‌هه همچين نره رو مي‌چزونه كه سر به كوه مي‌ذاره! دوباره من مي‌مونم و حوضم! آخه از تو چه پنهون، من از ماده جماعت خير نديدم! البته دوره هم عوض شده رفيق، ديگه ماده‌ها مثِ سابق نيستن! ببينم، تو تا حالا جفت‌گيري كردي؟!
خَر         ...
مرد        اي ناقلا! چرا چشات برق مي‌زنه؟ ماشالله با اين صنوبري كه با خودت اين‌ور اون‌ور مي‌بري لابد كلّي خاطر‌خواه داري! هه هه هه!
خَر         ...
مرد    به‌جون تو راست مي‌گم! قدرِ خودتو بدون! به‌قول شهريا، سقف رو تير نگه مي‌داره، زن رو كـ...ر! خوش‌به‌حالت كه اين چيزا رو نمي‌فهمي. از هر خري خوشت اومد بي‌مقدمه مي‌ري جلو و ياعلي! بعدشم بدون خدافظي و اشك و آه، هركي مي‌ره پِيِ كار خودش! نه جرّ و بحثي، نه دردسري. نه تو كتاب مي‌خوني كه زنت چپ و راست غُر بزنه كه بهش توجه نمي‌كني و همش سرت تو كتابه، نه زنت دلش مي‌خواد مهمونياي مزخرف بره كه تو هم مجبور باشي باهاش بري. زنيكه‌ي احمق مي‌دوني به من چي مي‌گفت؟ مي‌گفت تو مرد نيستي! فكر مي‌كني چرا؟ ها؟
خَر         ...
مرد        چون شبا مشغول نوشتن بودم و نمي‌تونستم وقتمو تو رختخواب تلف كنم! زنيكه‌ي بي‌شعور يادش رفته اون اوّلا چطور واسه شاملو خوندنِ من غش و ضعف مي‌رفت. «تو از خودِ شاملو هم قشنگ‌تر شعراشو مي‌خوني!» از همين حرفش بايد مي‌فهميدم چقدر خَره، ببخشيد، نَفَهمه! چته؟ چرا اينجوري نگام مي‌كني؟
خَر         ...
مرد        گفتم كه تو اين چيزا رو نمي‌فهمي. نه اينكه بد باشه ها، بالاخره كارِ تو يه چيزِ ديگه‌ست. اگه قرار بود تو كتاب بخوني و رُمان بنويسي، اون‌وقت لابد من بايد بار مي‌بردم و يونجه مي‌خوردم. هركسي بايد همون كاري رو بكنه كه براي اون ساخته شده. نه من حق دارم به تو توهين كنم، نه تو مي‌توني به من بگي كارم بي‌ارزشه! ولي اون زن اين رو نمي‌فهميد. آخرين باري كه دعوامون شد يه حرفي زد كه خون جلوي چشامو گرفت. گفت: تو، يعني من، فقط به درد اين مي‌خوري كه سرتو بكني تو اون كتاباي آشغاليت و چيزاي آشغال‌تر از اونا بنويسي! آتيش گرفتم! بهش گفتم: خاك بر سرت! تو توي عمرت يه خط كتاب خوندي؟ اگه خونده بودي صبح تا شب جلوي آينه نمي‌ايستادي خودتو نقاشي كني و با اون دوستاي از خودت احمق‌ترت بشينين تو مهموني و اراجيف تحويل هم بدين! اينو كه بهش گفتم اونم آتيش گرفت. بعدشم بهش گفتم من ترجيح مي‌دم برم تو يه روستا يه خر بخرم و با اون حرف بزنم، تا اينكه بخوام يه عمر با آدمِ بي‌خاصيتي مثل تو زندگي‌ كنم... هه‌ هه هه! نمي‌دوني چه داد و قالي مي‌كرد. بعدشم رفت تو فاميل چو انداخت كه من ديوونه شدم! باورت مي‌شه؟ هنوز زنم بود، همه‌جا پخش كرد كه من ديوونه شدم...
خَر         ...
مرد      گورِ باباش! حالا رو عشق است! زندگيِ هنريِ من تازه شروع شده. حالاحالاها با هم كار داريم. اگه بدوني چه روزاي عجيبي در انتظارمونه، روزي هزاربار اقبالتو شكر مي‌كني كه از بينِ اين‌همه خَر، من تو رو انتخاب كردم! حمّالي و باربري ديگه تموم شد! از اين به‌بعد فقط بخور و بخوابه! من مي‌شينم رمانمو مي‌نويسم و فصل به فصل براي تو مي‌خونم! تو مي‌شي اولين مخاطبِ من! فكر كن! چه سوژه‌ي داغي مي‌شه واسه روزنامه‌نگارا! نويسنده‌اي كه رمانش را اولين بار براي خَرَش خواند! هه هه هه! بعد عكس دوتاييمونو كنارِ هم مي‌ندازن تو روزنامه! فكر كن زنم چه حالي مي‌شه وقتي اينو ببينه! بعدشم تو مصاحبه مي‌گم من ترجيح دادم اولين كسي كه رمانم رو مي‌خونه يه الاغ باشه، نه زَنَم! ها ها ها...
خَر         ...
مرد        يه الاغ، نه زَنَم... هاااااااااااااااا هاهههههههههههه هااااااااااااااااا....
خر         ...
مرد        ديوونه مي‌شه... اون‌وقت همه مي‌فهمن كي ديوونه‌ست... هااااااااااااااااااااااااااااااا هههههههههههههههه هااااااااااااااااااا...
خَر         پاشو برو گمشو!
مرد        ها... هه... هـ... ه...
خَر         پاشو برو گمشو!
مرد        پَر... مَع... اَس... بَع...
خَر         زهرِمار! ديوانه!
مرد        شُك... تُه... دي... شَع... عَر...
خَر         پاشو راه بيافت تو دهات داد بزن كه يه خَر با تو حرف زده! تا همه بفهمن كه واقعاً ديوانه‌اي! چون يه خَر هيچ‌وقت حرف نمي‌زنه! اگرم بزنه، اين‌همه حرف نمي‌زنه! اگرم اين‌همه بزنه گنده‌تر از پوزه‌ش حرف نمي‌زنه! پاشو ديگه، پاشو داد بزن تا همه بفهمن ديوانه‌اي!
مرد        (فرياد‌زنان و دوان، دور مي‌شود) آآآآآآآآآآآآآآآآآآ... شكرالله... شكرااااااااااااااااللللللللللللللللللههههههههه خَرت حرف مي‌زنه... حرف مي‌زنه... حرف... مي... زَ... نه... حَ... ر...
خَر         ديوانه!   
مهدي شفيعي زرگر

۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

وجوهِ انسانيِ كرّه‌خر!


كورش   ببين... وقتي كه من به تو مي‌گم كُرّه‌خر، منظورم دقيقاً كُرّه‌ي يه خر نيست! يعني وَجهِ انساني تو رو زير سؤال نمي‌برم. در واقع اين يه جور واژه‌ي تحبيبه! مثل عزيزم يا...
شيوا      بسه. ديگه شوخيات برام بامزّه نيست.
كورش   خُب سعي مي‌كنم شوخياي بامزه‌تري جفت و جور كنم...
شيوا      خواهش مي‌كنم... چرا اصرار داري اَداي آدماي احمق رو دربياري؟
كورش   ...
شيوا      ...
كورش   چون احمقم!
شيوا      هردومون احمقيم.
كورش   آره... هردومون.
شيوا      خب؟ نمي‌خواي ماشينو خاموش كني؟
كورش   يعني جدي‌جدي مي‌خواي...
شيوا      آره!
كورش   شوخي مي‌كني!
شيوا      نه ديگه! مطمئن باش اين‌بار كَلَكِت نمي‌گيره...
كورش   كَلَك چيه؟ چي مي‌گي تو اصلاً؟
شيوا      آره... چي‌مي‌گي تو اصلاً؟ من كه نمي‌فهمم، تو الان عصباني هستي... نه كوروش‌خان، ديگه نه! من ديگه خامِ شعبده‌بازياي تو نمي‌شم.
كورش   پس اين چشمه‌ رو هم تماشا كن! الان يه‌دونه خرگوشِ سفيد از تو كيفت بيرون ميارم... ببين... آها... اِ... حضار محترم، فعلاً نوار بهداشتيِ خانم‌خرگوشه رو داشته باشيد تا خودشم پيدا كنم!
شيوا      كوروش، جدي بهت مي‌گم، شوخي‌هاي تو فقط بيشتر حال منو به‌هم مي‌زنه! همين الان ماشينو خاموش كن، بريم بالا و تمومش كنيم.
كورش   چي‌چي رو تمومش كنيم؟ شيوا تو دقيقاً منظورت چيه؟
شيوا      كوروش التماس مي‌كنم خودتو به خنگي نزن.
كورش   چرا خُل‌بازي درمياري؟ تو امروز حالت خوب نيست، اينم طبيعيه! اين‌جور باشه كه همه‌ي زنا بايد ماهي يه بار تقاضاي طلاق بدن!
شيوا      تو داري به من توهين مي‌كني!
كورش   والله من كه نمي‌فهمم تو...
شيوا      آره، تو نمي‌فهمي من چي مي‌گم. درواقع واست اهميتي نداره. تو فكر مي‌كني عقل كلّي و به خودت اجازه مي‌دي جواب هر حرفي رو با اِستِهزا و نيش و كنايه بدي. اسمش هم اينه كه آدم شوخ‌طبع و حاضرجوابي هستي، درحالي‌كه تو مغروري و هيچ‌كس رو به‌جز خودت آدم حساب نمي‌كني...
كورش   تموم شد؟
شيوا      كوروش، ببين... خرابش نكن! من فكر مي‌كنم تو هم به اين نتيجه رسيدي كه ازدواجمون نمي‌تونه ادامه پيدا كنه...
كورش   تو به جاي منم تصميم گرفتي...
شيوا      پس چرا اومديم اينجا؟
كورش   بابا من فكر كردم داري شوخي مي‌كني...
شيوا      شوخي، شوخي، شوخي... ديگه از هرچي شوخيه حالم به‌هم مي‌خوره.. اَه...
كورش   شيوا اين كارا چيه؟ چرا گريه مي‌كني؟ مردم دارن نگامون مي‌كنن...
شيوا      دارم ديوونه مي‌شم... احساس مي‌كنم هيچي نيستم. يه موجودِ بدبختم كه همه‌ي حرفا و كاراش خنده‌دار و مسخره‌ست... اين‌همه تحقير حق من نيست كوروش!
كورش   هه! كدوم‌همه تحقير ديوونه؟!
شيوا      همين نيشخند، همين كه هرچيزي كه مي‌گم و هركاري كه مي‌كنم پشت‌بندش تحويلم مي‌دي. تو مگه كي هستي؟ كي هستي كه به خودت اجازه مي‌دي بقيه‌رو دست بندازي؟ كي هستي كه فكر مي‌كني همه ابزار خنده‌‌‌‌ و تمسخر تواَن؟ كي هستي كه همه‌ي آدما به‌نظرت احمق ميان؟
كورش   من هيچ گُهي نيستم! باشه شيوا، بالاخره تونستي اعصاب منو به لجن بكشي. حالا ديگه تمومش كن لطفاً.
شيوا      منم مي‌خوام همين‌كارو بكنم.
كورش   دِ چرا دست برنمي‌داري؟ تو الان از من انتظار داري چي بگم؟ بگم نه، من اين آدمي كه تو فكر مي‌كني نيستم؟ يا انتظار داري خودمو عوض كنم؟ مگه من هموني نيستم كه از روز اول بودم؟
شيوا      من، من، من... همش من! اشكال تو اينه كه به‌جز اين من هيچ‌كس ديگه رو نمي‌بيني.
كورش   شيوا من باورم نميشه، اين تويي كه داري اين حرفارو ميزني؟ يعني واقعاً جدي داري مي‌گي؟
شيوا      اوهوم!
كورش   يعني جدي تو منو برداشتي آوردي اينجا كه بريم تقاضاي طلاق بديم؟
شيوا      فرض كن كه دارم شوخي مي‌كنم!
كورش   خيلي شوخيه بي‌مزّه‌ايه!
شيوا      نه به بي‌مزّگيِ شوخيِ ازدواجمون.
كورش   ولي ازدواجمون واسه من شوخي نبود شيوا.
شيوا      حتي ازدواجمون هم واسه تو شوخي بود!
كورش   تو داري به من توهين مي‌كني!
شيوا      آره، دارم بهت توهين مي‌كنم!
كورش   ...
شيوا      ...
كورش   كجا؟
شيوا      مي‌رم بالا.
كورش   ولي من نميام.
شيوا      به‌هرحال من ديگه برنمي‌گردم خونه.
كورش   شيوا... شيوا... خيلي شوخيه بي‌نَمكيه... شيوا...
مهدي شفيعي زرگر 

۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

جایی برای پیرمردها نیست


پیرمرد   اجازه هست منم این گوشه‌ي نیمکت بشینم؟
دختر      خواهش می‌کنم.
پیرمرد   (زنگ تلفن پيرمرد) ای بابا، دو دقیقه اومدیم خلوت کنیم ها...! الو... سلام... ها...؟ اومدم هواخوری. چی...؟ نه، کسی چیزی بهم نگفته... باید قسم بخورم تا باور کنی؟ به جان خودت، به جان خودم، به روح ننجونت سیاوش چیزی بهم نگفته. کاریش نداشته باش تو رو خدا... بچه شدی...؟ چرا باید سیاوش به بابابزرگش فحش بده...؟ نه دخترم، باور کن کسی چیزی نگفته... بابا پوسیدم تو خونه، حوصله‌ام سر می‌ره خب...
دختر      ( با تلفن) سلام عزیز، کجایی؟
پیرمرد   (با تلفن) گفتم که، تو پارکم. برای چی نگرانی آخه...؟ ببینم سیاوش کِی می‌ره بیرون؟
دختر      (با تلفن) نمی‌دونم، هنوز اینجام... نه الان رسیدم... نه عزیزم این حرف‌ها چیه؟
پیرمرد   (با تلفن) نه دخترم، اینجوری راحت‌ترم... باشه میام، نگران نباش.
دختر      (با تلفن) باشه منتظرتم. خداحافظ.
پیرمرد   (با تلفن) خداحافظ... عجب اوضاعیه ها، آدم نمی‌تونه دو دقیقه بیاد بیرون هواخوری. انگار من بچه‌ام که نگرانم می‌شن.
                                                 سکوتی اندک.
پیرمرد   تردید به دلت راه نده.
دختر      بله؟!
پیرمرد   تصمیم عاقلانه‌ای گرفتی.
دختر      با من بودین؟!
پیرمرد   از قیافه‌ات معلومه که خیلی دوسش داری.
دختر      شما قیافه‌شناسین؟
پیرمرد   نه، دامپزشکم. یه دامپزشک بازنشسته.
دختر      ( کنجکاو) چه خوب! پس شما دامپزشکین!
پیرمرد   بازنشسته.
دختر      می‌شه در مورد دامپزشکی و کلاً دامپزشک‌ها یه خورده اطلاعات به من بدین؟
پیرمرد   بازار کار برا دامپزشک‌ها تو کشورهای اروپایی بیشتر از ایرانه، واسه همین اکثر دامپزشک‌ها سعی می‌کنن از ایران برن. تو هم اگه دیر بجنبی ممکنه بذاره بره.
دختر      کی؟
پیرمرد   همونی که دوسش داری.
دختر      مگه شما می دونین من کیو دوست دارم؟
پیرمرد   ( نرم می خندد) گفتم که دامپزشکم.
دختر      دارین مسخره‌ام می‌کنین؟
پیرمرد   نه، دارم باهات شوخی می‌کنم.
دختر      پس دامپزشک نیستین.
پیرمرد   مگه دامپزشک‌ها شوخی نمی‌کنن؟
دختر      خیلی هم جدی نیستن.
پیرمرد   این نظر شماست البته.
دختر      شما چرا با من شوخی کردین؟
پیرمرد   برای اینکه من کلاً آدم شوخی هستم. البته ظاهرم اینو نشون نمی‌ده ولی هستم.
دختر      هستین؟
پیرمرد   مگه شما نیستین؟
دختر      نه زیاد.
پیرمرد   مثلاً چقدر؟
دختر      چقدر چی؟
پیرمرد   چقدر هستین؟
دختر      هستم؟ چی هستم؟
پیرمرد   شوخ.
دختر      فقط یه کم.
پیرمرد   مهم نیست، خودتو زیاد ناراحت نکن. عوضش من کلی جُک بلدم که بهت بگم... (دختر بلند شده و می‌خواهد برود) ببین مهناز... تردید به دلت راه نده.
دختر بر می‌گردد و با تعجب به پیرمرد نگاه می‌کند.
دختر      شما اسم منو از کجا می‌دونین؟
پیرمرد   مگه اسم شما مهنازه؟
دختر      مگه منو صدا نکردین؟
پیرمرد   من فقط گفتم تردید به دلت راه نده.
دختر      گفتی مهناز تردید به دلت راه نده.
پیرمرد   جدی اینو گفتم؟
دختر      با گوش‌های خودم شنیدم.
پیرمرد   آره، حق با توئه. حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم یه مهناز هم اول جمله‌م گفتم.
دختر      خب...؟
پیرمرد   راستی چرا گفتم...؟ ها یادم اومد...
دختر      خب؟
پیرمرد   تو می‌خواستی بری، منم گفتم مهناز تردید به دل...
دختر      من با اونش کاری ندارم، اسم منو از کجا می‌دونی؟
پیرمرد   همین‌جوری یه اسمی پروندم دیگه.
دختر      این همه اسم، چرا دست گذاشتی رو مهناز؟
پیرمرد   خب، برای اینکه سال‌هاست دارم با مهناز زندگی می‌کنم.
دختر      آها...! پس اسم خانمتون مهنازه...!
             پیرمرد آهی عمیق می‌کشد. سکوتی اندک.
دختر      ببخشید که ناراحتتون کردم... خدا رحمتش کنه.
پیرمرد   پارک چقدر خلوته!
دختر      اول هفته‌س دیگه.
پیرمرد   زمستونا همیشه اینجوریه. خلوت خلوت...
دختر      بله... (سکوتی اندک. دختر بلند می‌شود که برود) با اجازه.
پیرمرد   مهناز؟
دختر      بله؟
پیرمرد   نرو.
دختر      ببخشین من یه قرار مهم دارم، حتماً باید...
پیرمرد   دوستت حالاحالا‌ها نمیاد، بیا بشین.
دختر      ببخشین من نمی‌تونم... (دور می‌شود) خداحافظ...
تلفن دختر که روی نیمکت مانده است زنگ می‌خورد.
پیرمرد   تلفنت جا موند مهناز... داره زنگ می‌خوره.
دختر      (برمي‌گردد و تلفنش را جواب مي‌دهد) الو... جانم...؟ سیمین‌جان بگو، می‌شنوم... خب...؟ نه عزیز عیب نداره... این حرف‌ها چیه؟ پیش میاد دیگه... خواهش می‌کنم، برو به کارت برس عزیز... اختیار داری... نه بابا کار خاصی نداشتم. می‌خواستم درباره‌ي یه کار باهات صحبت کنم... نه، قربانت. تو هم سلام برسون.
پیرمرد   چرا دروغ گفتی بهش؟
دختر      بله؟!
پیرمرد   مگه تو می‌خواستی درباره یه کار باهاش صحبت کنی؟
دختر      هیچ معلومه شما چی می‌گین؟! به شما چه ربطی داره من با کی و برای چی قرار دارم؟ عجب اوضاعی شده ها! حالا دیگه هرکی از راه می‌رسه، تو زندگی آدم سرک می‌کشه!
دختر چند قدم دور می‌شود.
پیرمرد   (بلند) روت نمی‌شه بهش بگی در مورد احمد می‌خواستی باهاش صحبت کنی؟!
                                                دختر برمی‌گردد.
دختر      شما احمد رو می‌شناسین...؟! شما کی هستین...؟!
پیرمرد   می‌شه بشینی...؟ خواهش می‌کنم.
دختر با تردید می‌نشیند. پیرمرد به او زل زده است. سکوتی نسبتاً طولانی...
دختر      خب، بفرمایین... چرا اینجوری نیگام می‌کنین؟!
پیرمرد   ... دوسِت دارم مهناز!
دختر      بله؟! ( بلند شده و دور می‌شود) خجالت هم خوب چیزیه والله...
پیرمرد   مهناز! مهناز! نرو...
پیرمرد 2  سلام احمد آقای گل گلاب. بازم یکیو جای مهنازت گرفته بودی؟
پیرمرد   ها...؟!
پیرمرد2 خدا رحمتش کنه. اجازه میدی پیشت بشینم؟
علي پوريان