۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه

يك پارَك از نمايشنامه‌ي «بي‌سر‌به‌دار»* (2)

ميدان شهر. عده‌اي دور سكويي كه در وسط ميدان قرار داده شده جمع شده‌اند. خطيب در ميان آنهاست. اينان همان بازاريان و عابراني هستند كه در پارَكِ نخست حاضر شدند.
خطيب          دقت كنيد همهمه‌ها به‌گونه‌اي باشد كه فضا را پر كند و خللي در ميان آن نباشد! چنان باشد كه گويي جمعيتي انبوه هَروَله مي‌كنند!
مرد 1           مگر قرار است جمعيتي انبوه به ما بپيوندد؟
خطيب          گفتم گويي!
مرد 1            آخر ما اندكيم، چگونه چنان جمعيتي انبوه همهمه كنيم؟
خطيب          مردك فراخ شلوارِ خرف! پس آنهمه حكايت كه از دي‌باز تا كنون كردم ياسين به گوش خر بود؟
مرد 2           خواجه بر من ببخشايد. اين را من امروز با خود آورده‌ام. برادرم است، امروز از قريه‌ي بند كافران آمده و بر سر من ويران شده. زراعتش خشكيده و به ادبار افتاده، عيال و فرزندانش گرسنه‌اند. يكي از پسرانش را هنگام خاركني عقرب گزيد و مرد. تنها دخترش را از شدت فقر به تاجري از بغداد فروخته و تاجر فريفتكار بوده و نه تنها پولي نداده، بلكه گرد زن او نيز گشته و...
خطيب          بس است بي‌مروّت! حالمان آشفت! به جاي اين ذكر مصيبت كه مي‌كني، برايش شرح مي‌دادي كه به چه شغل گرد آمده‌ايم كه اكنون از من سؤالات بنيادين نپرسد!
مرد 2            جاي نگراني نيست خواجه. من خود پهناي كار به او خواهم گفت.
خطيب           آفتاب فرو رفت و ما هنوز ژاژ مي‌خاييم! به‌هوش باشيد تا اين كار به سرانجام برسانيم.
                                    خطيب بر سكو مي‌رود و گلو صاف مي‌كند.
خطيب          بسم‌الله الرحمن الرحيم!
                                    مردم آه و فغان سر مي‌دهند. خطيب از سكو فرود مي‌آيد.
خطيب          لعنت به اين شغلي كه من مي‌كنم! آخر قوادان مگر من چه گفتم كه فغان سر مي‌دهيد؟ زبان نگه داريد تا من اشارت كنم... (بر سكو مي‌رود) زندگاني خداوندِ عالم سلطان اعظم ولي‌النعم دراز باد در بزرگي و دولت و پادشاهي و نصرت كه در ظلّ رحمت اوست اين فراواني و آسودگي خيال كه امروز رعيت راست. كي تا كي كسي در خيال خود مي‌پروراند اينهمه نعمت و آرامش را؟ چنانكه امروز در سرتاسر ملك فقيري يافت نشود و اشكمي گرسنه به بالين نرود...
مرد 1            چه مي‌گويي مر...
خطيب به مرد1 اشارت مي‌كند. مرد 2 دهان مرد 1 را مي‌گيرد و او را آرام مي‌كند.
خطيب          از همان دمي كه خداي عزّ و جل نعمت پادشاهي سلطان را به اين مردم بي‌نوا عطا فرمود، در جوف سرور و شعفي كه در جان‌ها شكوفه زد، بيمي نيز سايه بر دل‌ها افكند كه مبادا توطئه‌ي دشمنان هميشه در كمين، اين عافيت را تباه كند. چندي مردم به عيش و نشاط روزگار گذرانيدند تا آنكه آنچه نبايد رخ مي‌داد رخ داد.
خطيب اشارت مي‌كند. جماعت ناله و فغان سر مي‌دهند. با اشارت او ديگربار خاموش مي‌شوند.
خطيب          در ايامي كه از شدت فراواني و آباداني هر بيغوله‌اي سرايي و هر كوخي كاخي شد و فرياد شور و سرمستي از سراسر اين ملك برمي‌خاست، آن خيانت كه حسنك بكرد، چون تندري كه بر گندم‌زاري فرود آيد، دلهاي مؤمنان را شعله‌ور كرد و بريان نمود!
خطيب اشارت مي‌كند. جماعت ناله و فغان سر مي‌دهند. با اشار‌ت او ديگربار خاموش مي‌شوند.
خطيب          خوش گفته‌اند كه كافر نعمت، كافر دين است! ما راه دشوار سفر بر خود هموار كرده‌ايم و از هرات و نشابور و تگيناباد و شوش و سرتاسر ملك بدينجا آمده‌ايم تا نداي اعتراض خود را به گوش خداوند سلطان برسانيم كه ملّت اين ناخويشتن‌شناسي را احتمال نخواهد كرد...
خطيب اشارت مي‌كند. جماعت ناله و فغان سر مي‌دهند. خطيب با اشارت به جماعت مي‌فهماند كه فغان نكنند. جماعت خاموش مي‌شوند. خطيب ايما و اشاره مي‌كند و جماعت ديگربار ناله مي‌كنند.
خطيب          (آرام) ابلهان بايد آري آري بگوييد!
جماعت         آري! آري!
به اشارت خطيب خاموش مي‌شوند.
خطيب          و تا روزي كه حسنك خائن به عقوبت اعمال خود نرسد از پاي نخواهد نشست. مسلمين اجازه نخواهند داد دشمنان خيره‌سر خللي در كار حكومت بر حق سلطان معظم آورند كه گفته‌اند خيمه ملك است و ستون پادشاه و طناب لشكر و ميخ‌ها رعيت... (آرام) آري آري!
جماعت         آري! آري!
خطيب          باشد تا سلطانِ ولي‌النعم با فرماني قريب در باب اين مردك نيم‌كافر مرهمي بر سوز دل تفته‌ي رعايا بگذارد... كه چون دشمن از خانه خيزد، با بيگانه جنگ چرا بايد كرد؟ (با صداي آرام) چنين است!
جماعت         چنين است! چنين است!
خطيب          برادران مسلمان... اينك نماز مغرب را در همين محل به‌جاي آورده و از خداي تبارك و تعالي نابودي دشمنان سلطان عظيم‌الشأن را طلب مي‌كنيم...
خطيب مردي را نشان مي‌دهد. مرد شروع به اذان گفتن مي‌كند. خطيب از سكو فرود مي‌آيد. گرداگرد او مي‌ريزند و دستمزدشان را طلب مي‌كنند.
خطيب           برويد سر كارتان... بعد از نماز... يقه‌ام را ول كن مردك كشخان... گفتم بعد از نماز...
                                    صحنه در هزاهز و اعتراض مردم و بانگ اذان خاموش مي‌شود.
مهدي شفيعي زرگر

*  نمايشنامه‌ي «بي‌سر‌به‌دار» مُقتَبِس است از: «ذكر بر دار كردن امير حسنك وزير رحمه‌الله عليه»  در «تاريخ بيهقي»

۲ نظر:

ناشناس گفت...

yadame vaghti dabirestani budam unghad darsaye tarikhe beyhaghio tu adabiat dus dashtam k bazi jomlehash kheyli vaghta tu saram milulid!mamnun babate postetun lezat bordam!

ناشناس گفت...

اوه تاریخ بیهقی!یاد دبیرستان افتادم!نثرتونو دوس دارم.ممنون!